ناگزیر شعر
تو رؤیاشکستهیی و آتش گرفته
پیچیده در کرباس فصل بدکیش اندوهپرور؛
من باید بفهمم.
تو خالیِ سفره را نگاه میگردانی
تو گاریِ تمنا را در چهارراههای شرم میرانی؛
من باید بفهمم.
تو از دار» پریدی
تو از رایج قتل کلمه میآیی؛
من باید بفهمم.
تو از جهل خوشبخت آدم
در آیین قداس سنگسار حوا میآیی؛
من باید میفهمیدم.
تو را در انتهای دیوار چین دیدم
با گلولهای در سینهات از داغ جنگهای صلیبی؛
من باید میفهمیدم.
شعر
ناگزیرم کرد
در جرقهی همهی انفجارهای زمان
تو را بفهمم.
س. ع. نسیم
۴ آذر ۹۸
دورترهایی هست.
حرفها باید گفت
راهها باید رفت
فهمها باید كرد
ـ چیزهایی را كه
فهمشان ممنوع است !
سالها را خواندیم
تا بفهمیم كه باید فهمید»
سالها را هستیم
تا از این فاصلهها دور شویم
سالها را آمدیم
تا كه با خود
روبهرو شد
و پس از یك نفس ژرف و عمیق
لب به فریاد گشود
بی مهابا
فارغ از هر زندان.
دورتر باید رفت
ـ دورترهایی هست
كه باید برسیم
ـ تا بفهمیم كه باید فهمید.
س. ع. نسیم
از کتاب جدید: اینجا باران غریبه است
روبهروی چند سفرنامه
ـ هرگز عشق را تعریف نکن! بگذار بیتعریف و بیقید و رها، از آن همه باشد. بگذار همه در او جا شوند.
تعریف عشق، عشق را به زنجیر کلمهها و جملهها می بندد و مجبوری برایش نقطه بگذاری. نقطه، عشق را تمام میکند. نه! عشق را تعریف نکن!
ـ سلطهگران دنبالهدار، اختیار و انتخاب دیگران را قیچی کرده و قوارهاش را در شیشه کردهاند. شکستن این طلسم، مقصود و سفر تاریخ است. تا نپذیری اختیار و انتخابی نداری، سفر نمیکنی.
ـ کسی که شمشیر میدهد و دانش را میگیرد، همیشه کابوس شمشیرِ دانش» میبیند. کسی که از دانش میگریزد، هیزمکش تنور ضد آزادی است.
سعید عبداللهی
انشایی بر کتیبههای زیبای جهان
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم….
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد…
باید که جای پایش در این دنیا بماند…
آدم خوب است که آدم بماند و آدمتر از دنیا برود.
نیامدهایم تا جمع کنیم، آمدهایم تا ببخشیم، آمدهایم تا عشق را
ایمان را
دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم.
آمدهایم تا جای خالییی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس!
بیحضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمدهایم تا بازیگر خوب صحنهی زندگی خود باشیم.
پس
بهترین بازی خود را
به نمایش بگذاریم.».
مشق عصر جدید
چینیِ فاصلهها
هی ترک خورد و شکست
و صدا
از شکستنها پْر
و طلوع
پرتو پیوستن.
خیز و پیمانهی رؤیا پر کن
تا لبالب باشی
و جدا باشی از این زینت و پیرایهگری
و جدا باشی و بیگانه از این خوب و بدی
کوش دانا باشی
بوالعجب زیبا باش!
در توالیِ طلوع پرتو پیوستن
زندگی را چیزهایی کم است
جنس این کم بودن
فکر بکر دانش آزادی
مشق انشای رسالت.
سعید عبداللهی
نه ـ آریها به زندگی.
ـ حاشا نمیكنم؛ خیلی به فكر زندگی نبودم. برایش استراتژی نداشتم. خیلی هم شانه به شانهاش نشدم. چندان هم زیر سایهاش نرفتم.
خیلی وقتها نباید زندگی را تحویل گرفت. زیاد نباید همراهش شد.
همیشه از دست زندگی لیز خوردم و افتادم. هیچ وقت توی دستش گیر نكردم.
همیشه دلم شور زد. شور دیر شدن و نرسیدن. نرسیدن به چیزی در انتهای زندگی. این شوردلی نگذاشت روی زندگی پاسفت كنم.
زندگی آنقدر واقعیت دارد كه همهجا هست. همهجا میشود گیرش آورد. پس بگذار در همهجا باشد و تو هر جا نیازش داشتی، برش داری و هر جا هم كه خواستی، زمینش بگذاری.
برای زندگی خیلی آرزوها داشتم. این آرزوها را هم در جنگ و بگو مگو با خودش پیدا کردم و یادم داد. بعد در منظرم، خودش را هم با همین آرزوها رنگ داد و معنا كرد. در این رنگها و معناها، جلوههای دیگری از خودش را ظاهر کرد و نشان داد.
زندگی آن روی سکهی تاریخ است. این سکه، پر از نقاط خالی است. مثل سطحی متخلخل. از این سوراخها میشود از تاریخ به زندگی و از زندگی به تاریخ رفت.
زندگی به اندازة تاریخ و آرزوهای آدمی، پشت دارد و آینده دارد و نیاز به آزادی. پس هیچ موقع بیپشت و بیرؤیا و خالی از عشق آزادی نباشیم.
آن روز مباد که قلمی بیپشت و بیرؤیا و بیچشمهسار آزادی شود.
سعید عبداللهی
از کتاب: نوشتههای روبهرو
درباره این سایت